گزارش دست اولی از مسمومان الکلی در بیمارستان: با حال بد رضایت میدهند و فرار میکنند
تاریخ انتشار
دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۲۰
تختهای اورژانس بیمارستان شهید رجایی کرج جز یکی دو تا همه پر است. جایی که مسمومان الکل استان البرز آنجا بستری شده و چشم انتظارند حالشان خوب شود. مثل روز قبل از الکل. سرپرستار تا میشنود دنبالشان میگردم شماره تختها را پشت سر هم ردیف میکند: 14، 15، 25، 27 و...
شب قبل 14 بیمار جدید آوردهاند. درست زمانی که پزشکان بیمارستان فکر میکردند موج تمام شده و آرام گرفته است. نگاهی میاندازم به دورتا دور اورژانس و تختهایی که شمارههایشان را سرپرستار خوانده است. بیشترشان جوان هستند و خانوادهها سراسیمه و نگران بالای سرشان این پا و آن پا میشوند و منتظرند دکتر برسد. سرپرستار میگوید بعضیهایشان مشکلات بینایی جدی پیدا کردهاند. میخواهم بروم سراغ یکیشان که میگویند مشکل بیناییاش جدی شده اما روی تخت خوابش برده است.
میروم به سمت دو تختی که میگویند از همین تازه واردها روی آن استراحت میکنند. روی یک تخت پسری جوان و بیقرار دراز کشیده و روی تخت دیگر دو نفرشان نشستهاند. علیرضا 26 ساله مدام مینشیند و دراز میکشد و میگوید: «چرا چشمهایم تار میبیند؟ تا دیشب که این سرمها را نزده بودید این طوری نبود.»
سرپرستار میگوید: «سم کم کم دارد خودش را نشان میدهد. باید تحمل کنی. بهتر میشوی.» آن دو نفر که روبهرویش نشستهاند دوستانش هستند. هر دو هم اسمشان حسین است. یکی 21ساله و آن یکی 22 ساله.
سه روز پیش در یک میهمانی مشروب خورده بودند. کنار 4،5 نفر دیگر و هرکدام چند لیتر. مشروب را از همان کسی خریده بودند که همیشه میخریدند، مثل همیشه. اما این بار همه چیز بهم ریخته بود. علیرضا میگوید: «3 روز خواب بودیم. هیچی نخوردیم. یعنی بیدار میشدیم و چیزی میخوردیم اما همه را بالا میآوردیم و دوباره میخوابیدیم. گیج بودم، سرگیجه داشتم و هیچی نمیفهمیدم.» بالاخره خانوادهها ترسیده بودند و بچههایشان را رسانده بودند بیمارستان.
حسین 21 ساله میگوید: «دیشب چشمم هیچی نمیدید. همه چیز را بالا میآوردم. الان ولی دید چشمم بهتر شده.» روی دستانش آنژوکت است و سرپرستار میگوید یک بار دیالیز شده تا حالش کمی بهتر شود اما حسین 22ساله هنوز اجازه نداده دیالیزش کنند و میگوید حالش خوب است و میخواهد برود خانه. چشمانش نگران است و دو دو میزند. روی دستانش تا آرنج پر از خالکوبی است و پوست دستها را نمیشود دید. میپرسم قبلاً هم حالت بد شده بود؟ میگوید: «نه هیچ وقت. بقیه دوستانمان که باهم میهمانی بودیم از ترسشان آمدند و تست دادند اما حال همهشان خوب بود. فقط ما سه تا این طوری شدیم.»
مادر علیرضا روبهروی تختش ایستاده و سعی میکند خیال پسرش را راحت کند که چشمش دوباره خوب میبیند. میگوید: «شما را به خدا بنویسید از این چیزها نخورند.» از علیرضا میپرسم خیلی وقت است مشروب میخوری؟ میگوید: «10 سالی هست. تفریح نداریم خب. هیچ وقت هم حالم بد نشده. فقط یک بار دلم درد گرفت آن هم چون بیش از حد خورده بودم. من نشنیده بودم این طوری شده و در شهرهای دیگر هم همه مسموم شدهاند وگرنه نمیخوردم.»
یک لکه خاکستری بزرگ
چند تخت آن طرفتر محیا دراز کشیده و پردههای دور تختش را کشیدهاند. شال سفیدش را هم روی سرش انداخته. روی رگ گردنش شالدون گذاشتهاند تا دیالیزش کنند. 26 ساله است و به گفته خودش از 2 سال پیش مشروب میخورد. گاهی تنها و گاهی هم با دوستانش. این بار هم با دو دوست دیگر خوردهاند. هر کدام 2 لیتر: «پنجشنبه هفته پیش وقتی خودم خانه تنها بودم خوردم. یادم میآید زیاد حالم خوب نبود. حتی یک دفعه حالت تهاجمی پیدا کردم و تمرکز هم نداشتم. زیاد یادم نمیآید اما میدانم تا این حد حالم بد نشد و کمی که گذشت بهتر شدم. این بار با دوستانم بودیم و شب در خانه ما خوابیدند. حالشان اصلاً خوب نبود. حالت تهوع داشتند و گیج بودند. من هوشیار بودم و دوبار بردمشان درمانگاه اما آنجا گفتند آنفلوانزاست و سرم و آمپول زدند. برگشتیم خانه اما حالشان بد بود.»
دوستان محیا گاهی مثل آدمهای عادی مینشستند و حرف میزدند و گاهی دوباره به همان حال بد میافتادند تا اینکه بالاخره حالتی شبیه تشنج پیدا میکنند و این حسابی محیا را میترساند. وقتی اورژانس میرسد دوستانش دوباره مینشینند و میگویند حالشان خوب است!
حال محیا هم خوب نمانده و کم کم بد شده بود: «سرگیجه داشتم و بیحال بودم. حالت تهوع شدید هم داشتم اما قبلش آنقدر نگران دوستانم بودم که خودم یادم رفته بود. چشمم هم تار شده بود.»
میان حرفهایش پزشک میآید بالای سرش و پروندهاش را دوباره بررسی میکند و میپرسد چشمت چطور است؟ محیا میگوید روی چشم راستش یک لکه خاکستری بزرگ هست و میپرسد: «خوب میشوم؟» پزشک میگوید: «امیدواریم. درمانت تقریباً 13 روز طول میکشد. دو سه روز اینجا و بعد هم در خانه.»
محیا میخواهد برود خانه اما پزشک مجابش میکند که بماند و نرود. وقتی پزشک میرود میپرسم از دوستانت خبر داری؟ میگوید: «نمیدانم. هیچ کس درست جوابم را نمیدهد. از هر کسی میپرسم، انگار دروغ میگوید.»
شب قبل 14 بیمار جدید آوردهاند. درست زمانی که پزشکان بیمارستان فکر میکردند موج تمام شده و آرام گرفته است. نگاهی میاندازم به دورتا دور اورژانس و تختهایی که شمارههایشان را سرپرستار خوانده است. بیشترشان جوان هستند و خانوادهها سراسیمه و نگران بالای سرشان این پا و آن پا میشوند و منتظرند دکتر برسد. سرپرستار میگوید بعضیهایشان مشکلات بینایی جدی پیدا کردهاند. میخواهم بروم سراغ یکیشان که میگویند مشکل بیناییاش جدی شده اما روی تخت خوابش برده است.
میروم به سمت دو تختی که میگویند از همین تازه واردها روی آن استراحت میکنند. روی یک تخت پسری جوان و بیقرار دراز کشیده و روی تخت دیگر دو نفرشان نشستهاند. علیرضا 26 ساله مدام مینشیند و دراز میکشد و میگوید: «چرا چشمهایم تار میبیند؟ تا دیشب که این سرمها را نزده بودید این طوری نبود.»
سرپرستار میگوید: «سم کم کم دارد خودش را نشان میدهد. باید تحمل کنی. بهتر میشوی.» آن دو نفر که روبهرویش نشستهاند دوستانش هستند. هر دو هم اسمشان حسین است. یکی 21ساله و آن یکی 22 ساله.
سه روز پیش در یک میهمانی مشروب خورده بودند. کنار 4،5 نفر دیگر و هرکدام چند لیتر. مشروب را از همان کسی خریده بودند که همیشه میخریدند، مثل همیشه. اما این بار همه چیز بهم ریخته بود. علیرضا میگوید: «3 روز خواب بودیم. هیچی نخوردیم. یعنی بیدار میشدیم و چیزی میخوردیم اما همه را بالا میآوردیم و دوباره میخوابیدیم. گیج بودم، سرگیجه داشتم و هیچی نمیفهمیدم.» بالاخره خانوادهها ترسیده بودند و بچههایشان را رسانده بودند بیمارستان.
حسین 21 ساله میگوید: «دیشب چشمم هیچی نمیدید. همه چیز را بالا میآوردم. الان ولی دید چشمم بهتر شده.» روی دستانش آنژوکت است و سرپرستار میگوید یک بار دیالیز شده تا حالش کمی بهتر شود اما حسین 22ساله هنوز اجازه نداده دیالیزش کنند و میگوید حالش خوب است و میخواهد برود خانه. چشمانش نگران است و دو دو میزند. روی دستانش تا آرنج پر از خالکوبی است و پوست دستها را نمیشود دید. میپرسم قبلاً هم حالت بد شده بود؟ میگوید: «نه هیچ وقت. بقیه دوستانمان که باهم میهمانی بودیم از ترسشان آمدند و تست دادند اما حال همهشان خوب بود. فقط ما سه تا این طوری شدیم.»
مادر علیرضا روبهروی تختش ایستاده و سعی میکند خیال پسرش را راحت کند که چشمش دوباره خوب میبیند. میگوید: «شما را به خدا بنویسید از این چیزها نخورند.» از علیرضا میپرسم خیلی وقت است مشروب میخوری؟ میگوید: «10 سالی هست. تفریح نداریم خب. هیچ وقت هم حالم بد نشده. فقط یک بار دلم درد گرفت آن هم چون بیش از حد خورده بودم. من نشنیده بودم این طوری شده و در شهرهای دیگر هم همه مسموم شدهاند وگرنه نمیخوردم.»
یک لکه خاکستری بزرگ
چند تخت آن طرفتر محیا دراز کشیده و پردههای دور تختش را کشیدهاند. شال سفیدش را هم روی سرش انداخته. روی رگ گردنش شالدون گذاشتهاند تا دیالیزش کنند. 26 ساله است و به گفته خودش از 2 سال پیش مشروب میخورد. گاهی تنها و گاهی هم با دوستانش. این بار هم با دو دوست دیگر خوردهاند. هر کدام 2 لیتر: «پنجشنبه هفته پیش وقتی خودم خانه تنها بودم خوردم. یادم میآید زیاد حالم خوب نبود. حتی یک دفعه حالت تهاجمی پیدا کردم و تمرکز هم نداشتم. زیاد یادم نمیآید اما میدانم تا این حد حالم بد نشد و کمی که گذشت بهتر شدم. این بار با دوستانم بودیم و شب در خانه ما خوابیدند. حالشان اصلاً خوب نبود. حالت تهوع داشتند و گیج بودند. من هوشیار بودم و دوبار بردمشان درمانگاه اما آنجا گفتند آنفلوانزاست و سرم و آمپول زدند. برگشتیم خانه اما حالشان بد بود.»
دوستان محیا گاهی مثل آدمهای عادی مینشستند و حرف میزدند و گاهی دوباره به همان حال بد میافتادند تا اینکه بالاخره حالتی شبیه تشنج پیدا میکنند و این حسابی محیا را میترساند. وقتی اورژانس میرسد دوستانش دوباره مینشینند و میگویند حالشان خوب است!
حال محیا هم خوب نمانده و کم کم بد شده بود: «سرگیجه داشتم و بیحال بودم. حالت تهوع شدید هم داشتم اما قبلش آنقدر نگران دوستانم بودم که خودم یادم رفته بود. چشمم هم تار شده بود.»
میان حرفهایش پزشک میآید بالای سرش و پروندهاش را دوباره بررسی میکند و میپرسد چشمت چطور است؟ محیا میگوید روی چشم راستش یک لکه خاکستری بزرگ هست و میپرسد: «خوب میشوم؟» پزشک میگوید: «امیدواریم. درمانت تقریباً 13 روز طول میکشد. دو سه روز اینجا و بعد هم در خانه.»
محیا میخواهد برود خانه اما پزشک مجابش میکند که بماند و نرود. وقتی پزشک میرود میپرسم از دوستانت خبر داری؟ میگوید: «نمیدانم. هیچ کس درست جوابم را نمیدهد. از هر کسی میپرسم، انگار دروغ میگوید.»