حالا 11 سال از آن بامداد شوم گذشته، برخی بازیکنان جوان ما به سختی آیدین را به یاد میآورند اما نسل آیندهای که اصلا او را ندیدهاند چه؟ آیدین باید جاودان باشد و جاودان بماند.
بسکتبال کلاب - چشمم به شماره 120 قرمز چراغ راهنمایی میافتد، دستم غریزی میرود سمت ترمز دستی و آن را بالا میکشم. پیچ رادیو را که روی موج 92 اف ام گذاشتم میچرخانم تا صدای نمایش رادیویی را بهتر بشنوم. صدایی مرد میانسال از رادیو در اتاقک کوچک خودروی ام وی امم میپیچد.... «این انگوشتا به درد پیانو زدن نمیخورن خانوم... دستای پسرای شما مثل کارگرای ساختمونی زمختن!» و زن پاسخ میدهد:«آآخه... آخه میدونین اونا عاشق بسکتبالن...من خب... باور کنین نمیتونم توپو ازشون بگیرم...» مرد بین حرف زن میپرد که:«ببینید من فکر میکنم پسراتون یا باید بسکتبالیست بشن یا پیانیست. انتخابش با خودتونه ولی من هیچوقت شاگردایی با این دستای یت و یغور نداشتم... واقعا متاسفم...»
ماشینهای پشت سرم ممتد بوق میزنند و من مثل کسی که نیمه شب از خواب هولناکی پریده باشد به خودم میآیم. یکی از رانندهها به بوق بسنده نمیکند. از آینه بغل میبینم که شیشه را پایین میدهد و تا کمر بیرون میآید:«اوهوووی.. دِ برو دِ ؟ برو دیگه داره زرد میشه!». صورت گرد و موهای وزوزی خرمایی رنگی دارد و سی و پنج شش ساله به نظرم میرسد. میگذارم دنده یک و پرگاز میروم آنور چهارراه که همان راننده از کنارم رد میشود:« یاروو...هوووی بخوابون دستی رو... خب کم بکش همیشه بکش!» دستم میرود که ترمز دستی را خلاص کنم اما منصرف میشوم. میزنم کنار خیابان و پیچ رادیو را زیاد میکنم اما نمایش تمام شده. نگاهی به ساعت خواب رفته کامپیوتر ماشینم میاندازم و بعد بازهم غریزی آستین کاپشنم را از روی مچ چپم کنار میزنم اما قبل از اینکه ساعت را ببینم رادیو اخبار ساعت 14 را اعلام میکند. شیشه را کاملا پایین میدهم. از جیب بغل کاپشنم پاکت سیگار را بیرون میکشم و آخرین نخ سیگاری را که در آن مانده میگذارم کنج لبم. فندک برقی ماشین را روشن میکنم و با مداد کوچکی که همیشه روی داشبورد ولو است، روی زرورق پاکت سیگار مینویسم :«نمایشنامه آیدین ساعت یک و نیم» فندک بیرون میزند. سیگارم را میگیرانم و کام اول را با ولع تمام میدهم تو. حوصله رفتن به دانشکده را ندارم. دور میزنم و برمیگردم سمت خانه.
از آن روز میشوم مشتری پر و پا قرص نمایشنامه رادیویی نیمروز رادیو ورزش. نمایشی که بدجوری به دلم نشسته بود. هرچند پایان شوم و دردناکش را میدانستم اما هر روز ساعت یک و نیم، هندزفری گوشیام را وصل میکردم و روی موج رادیو ورزش نمایش آیدین را دنبال میکردم. توی مترو، سرکلاس دانشگاه، توی پارک لاله، تو اتاقم و ....هرجا که بودم نمایش رادیویی را از دست نمیدادم... چیزی درونم من را به این نمایشنامه وصل کرده بود. روزهایی که اصلا خبرنگار ورزشی نبودم و هیچوقت هم فکر نمیکردم روزگاری صدای واقعی کسانی را که صداپیشگان در نقش آنها حرف میزدند از نزدیک بشنوم و با بسکتبال ایران و افتخاراتی که آیدین و همنسلهایش برای ما به یادگار گذاشتند، هم داستان شوم... صمد و آیدین در عرض دو روز(در نمایشنامه رادیویی) بزرگ میشوند و به تیم ملی میرسند... تیم ملی بسکتبال به مدال برنز بازیهای آسیایی میرسد و سال بعدش برای نخستین بار قهرمان جام ملتها میشود و ... سرانجام آن روز لعنتی.... داستان نمایشنامه که به اوج تلخی خود میرسد من در ذهنم داستانی دیگر میسازم. داستانی که در آن یک نفر با صورت گرد و موهای وزوزی خرمایی شیشه را پایین داده و تا کمر بیرون آمده و با صدا بلند در یک جاده مه آلود و خلوت سر سرنشینان خودروی کناردستیاش فریاد میکشد... اما خیلی زود داستانم مثل دود سیگاری در هوا محو میشوند. نه این داستان خوب نیست باید کاری واقعی اما زیبا بنویسم...یک داستان واقعی...
حالا سالها از آن روزها میگذرد و هفتم دیماه هر سال، داغ دل بسکتبال ایران تازه میشود. خیلیها از او گفتند و خیلیها از آیدین نوشتند. از شماره 8 ابدی اما یک چیزهایی اینجا کم است. خیلیها شاید خودشان را به آیدین بدهکار بدانند و خیلیها دوست دارند 8 ابدی واقعا ابدی باشد. حالا 11 سال از آن بامداد شوم گذشته، برخی بازیکنان جوان ما به سختی آیدین را به یاد میآورند اما نسل آیندهای که اصلا او را ندیدهاند چه؟ آیدین باید جاودان باشد و جاودان بماند. پس باید برای او کارهایی کرد و البته از کسانی که برای او و پاسداشت نام او کوشیدهاند حمایت کرد.
این داستان ادامه دارد اما قرار نیست ادامه آن را من بگویم و من روایت کنم.
یاسر سماوات