۰

کیوان مهجور: هویتِ انسان زبانی است که در آن خواب مي‌بيند

تاریخ انتشار
دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۱۹
کیوان مهجور: هویتِ انسان زبانی است که در آن خواب مي‌بيند
به گزارش «عصر تعادل»، نمايشگاهي از طراح‌هاي کيوان مهجور در گالري متن به نمايش درآمد با عنوان «ناروني که باد از پولک‌هايش بادبان مي‌سازد». عنوان نمايشگاه برگرفته از شعري از محمدرضا شيرواني است. مهجور ساکنِ مونترال است و آثارش پس از چهل سال به زادگاهش اصفهان آمده و مورد استقبال جواناني قرار گرفته که زمان مهاجرتِ اين هنرمند، هنوز به دنيا نيامده بودند. البته رخدادهاي بسياري باعث مهاجرت و چندپارگي هنرمندان ايراني در طي دهه‌هاي گذشته شده است، اما آنچه در آثار مهجور آشکار است ريشه‌هاي او در زادگاهش اصفهان است؛ جايي که مي‌گويد «خواب‌ديدن من تنها به زبان فارسي و با لهجه اصفهاني است». مهجور فقط طراح و نقاش نيست، او نقش بسزايي در برپايي فرهنگسراي نياوران، کتاب آزاد و... داشته است. مهجور را در اين سال‌ها مي‌توان يک سفير فرهنگي در جهان بيرون دانست که صادقانه فرهنگ و ريشه‌هاي خود را منتقل می‌کند. گفت‌وگوي پيش رو كه يونس تراکمه فرصتِ آن را فراهم آورد، از منظر تاريخ شفاهي انجام گرفته و به جزئياتي از زندگي، زبان، فرهنگ و ريشه‌هاي کيوان مهجور مي‌پردازد.
  در کدام محله اصفهان به دنيا آمديد؟
من در سال 1327 در بيمارستان «انگليسي‌هاي» اصفهان به دنيا آمدم. بيمارستان معروفي که در دوران قاجار بنا شده بود و متعلق به مبلغين مسيحي بود. منزل پدري من در محله جهانباني بود. محله‌اي که ديوارش با ديوار غربي باغ چهلستون يکي بود. محله‌اي که بعد از دوران قاجار بنا شده بود. محله‌اي تازه، کوچه‌اي بود که از دروازه دولت شروع مي‌شد و تا خيابان فتحيه ادامه داشت. در تقاطع کوچه و خيابان فتحيه، مدرسه دخترانه معروف «بهشت آئين» بود. ديوار خانه ما با ديوار چهلستون يکي بود. بعدها اين محله تخريب شد چون واقعيتش اين بود که بخشي از مايملک چهلستون بود. ديگر اثري از آن محله نيست. تنها يک کاج که در خانه ما بود الان در باغ چهلستون است. من گاهي از طريق برنامه‌هاي تلويزيوني و عکس‌ها مي‌توانم آن کاج را ببينم.
  اين محله عناصر شهري‌بودن داشت و ريشه‌هاي هنري شما در همان محله شکل گرفت؟
بله. درست در همين محله در کنار شهرداري، تئاتر سپاهان بود و بسياري از هنرپيشه‌هاي معروف تئاتر، مثل ارحام صدر، آنجا بازي مي‌کردند. هر سه ماه يک‌ بار در آنجا نمايش تازه‌اي اجرا مي‌شد که اغلب آنها از داستان‌هاي هزارو‌يک‌شب يا قصه‌هاي محلي اقتباس مي‌شد. البته تمرکز اين تئاتر بيشتر روي ارحام صدر و کمدي او بود. بليط نمايش‌ها پيش‌فروش مي‌شد و مردم استقبال بي‌نظيري مي‌کردند. متصل به همين محله يک سينما بود، سينماي ماياک که تقريبا در همسايگي ما بود و متعلق به خانواده مثقالي. سالن تابستاني داشت که ما بچه‌هاي محل مي‌توانستيم از پشت‌بام خانه‌هايمان فيلم‌ها را مجاني تماشا کنيم.
  محله شما متعلق به طبقه خاصي بود؟
اقشار گوناگون از ثروتمندان شهر تا کارمندان ارتش و کارمندان دولت در اين محله زندگي مي‌کردند و خانه‌ها عموما قديمي بود. در همسايگي چهلستون‌بودن، يک کاراکتر خاصي به محله و خانه و مردمانش مي‌داد. رديف چنارهاي بلندي که در غرب باغ  بود کاراکتر خاصي به محله ‌داده بود. محله از حيث آدم‌ها و طبقات از تنوع بي‌نظيري برخوردار بود. اين نکته حتي در مورد مدارسي هم که مي‌رفتم از لحاظ تنوع صادق بود. همه روي يک نيمکت مي‌نشستيم و تفاوتي ميان‌مان نبود. يک خاطره من از شب‌هاي تابستان که هيچ‌وقت از ذهنم زدوده نشده وقتي بود که مردم شهر از غني و فقير روي صفه‌هاي پل خواجو بساط شام‌شان را پهن مي‌کردند. آن شب‌ها پل‌ها را هنوز به شکل امروزي نور نداده بودند. آن‌جايي که ما شام مي‌خورديم، از کارگر کارخانه وطن با خانواده‌اش شام مي‌خورد تا فلان کارمند دولت. همه با هم شام مي‌خورديم و از تلألؤ نور مهتاب بر روي زاينده‌رود لذت مي‌برديم. حال فرض کنيد يک نفر، مثلا يکي از دايي‌هاي من سازش را آورده و مي‌زد، يک نفر هم از خانواده  ديگري، مي‌خواند. يک روح نزديکي خاصي در اصفهان وجود داشت. پياده‌روي در مسير رودخانه روح اهالي و شهر را تازه مي‌کرد. زاينده‌رود، رگ حياتي و روح شهر بود.
  اين روح جمعي از کجا مي‌آمد؟
شايد به خاطر اين بود که مردم همديگر را مي‌شناختند. اين نکته در روح و ذهن  ما که بچه بوديم ماندگار مي‌شد. اصفهان شهر عجيبي بود. از طبقه بسيار ثروتمند تا طبقه متوسط، و جمعيت بزرگي کارگر. ثروتمندان شهر تعلق خاصي به شهر داشتند، سالي نبود که کارخانه تازه‌اي، واحد توليدي تازه‌اي در شهر تأسيس نشود و هرگز نمي‌خواستند از اصفهان بروند و خودشان را متعلق به شهر و مردم مي‌دانستند. همه اقشار تعلق قلبي به شهر داشتند. خانواده من از طبقه متوسط بودند. لباسي که براي شب عيد ما دوخته مي‌شد پارچه‌اش از کارخانجات وطن بود. پارچه را از پاساژ کازروني انتخاب مي‌کرديم. يک آگاهي جمعي در مردم شهر بود.
  نماد و نشانه‌هايي از کلاغ در آثار شما ديده مي‌شود. منشأ کلاغ‌ها از کجاست؟
تمام درخت‌هاي چنار ِچهلستون غرق کلاغ بود. اين کلاغ‌ها بخشي از زندگي مردم بودند و يک رابطه دائمي ميان ما برقرار بود. شب‌ها صدها کلاغ روي درخت‌هاي آنجا لانه داشتند و سحرگاه به مزارع اطراف پرواز مي‌کردند و کل آسمان اصفهان سياه مي‌شد و در هنگام غروب، بازمي‌گشتند. سر ‌و صدايشان بود تا هنگام شب که آرام مي‌گرفتند. خدا نمي‌کرد اگر گربه‌اي از  آنجا رد مي‌شد. کلاغ‌ها مي‌پريدند و سر و صداي آن‌ها  خواب را بر مردم حرام مي‌کرد.
  گويا مادرتان در نقاش‌شدن شما تأثير بسزايي داشت؟
مادرم فرزند اول پدربزرگم بود، او که نظامي ارتش رضا‌ شاهي بود علاقه وافري داشت فرزندانش موسيقي بياموزند، به‌خصوص مادرم به موسيقي علاقه داشت و در نوجواني تار مي‌زد. هنرمندان اصفهان به خانه پدربزرگ رفت‌وآمد داشتند. دايي‌هاي من از جليل شهناز تعليم تار و سه‌تار مي‌گرفتند. اين خانواده واقعا خيلي مشوق بود و مادر من هم نقاشي و هم خط خيلي خوبي داشت. و همين شد که وقتي به  مدرسه ابتدايي رفتم مشق‌هاي من را کم‌رنگ مي‌نوشت تا من پررنگ کنم و همين باعث شد که خطم خوب بشود و در مورد نقاشي هم همين‌طور طراحي‌هاي ساده خوبي را مي‌کشيد و من پررنگ مي‌کردم. آن موقع کتابت مي‌نوشتيم و مادر مرا تشويق مي‌کرد نه‌تنها همانند خود کتاب بنويسم که نقاشي‌هاي کتاب را هم کپي کنم و اين باعث مي‌شد که علاقه وافري به نقاشي پيدا کنم. در دروازه دولت يک لوازم تحريري کوچکي بود. از آنجا براي من يک جعبه مداد‌رنگي خريد. هنوز هم خوشحالي خودم را از خريد آن جعبه مداد‌رنگي فراموش نمي‌کنم.
  کمتر از پدر ياد مي‌كنيد؟
پدر طبيب بود و در بيمارستان کار مي‌کرد و مطب خصوصي کوچکي داشت و در کوچه جهانباني به کار خودش مي‌پرداخت. دلش مي‌خواست که يکي از بچه‌هايش دکتر شوند که اين اتفاق نيفتاد.
  يک نوع فرهنگ‌سازي عاميانه هم به‌صورت خودجوش در ميان مردم اصفهان در آن دهه‌ها شکل گرفته بود؛ تمجيد از فرش و نقش و رنگ؟
يکي از چيزهاي ديگري که مادرم تأثير زيادي  بر روي من گذاشت، تحسين کارهاي هنري بود که در شهر مي‌شد. مثلا اگر يک نقره‌کار ميوه‌خوري زيبايي درست کرده بود و پشت ويترينش مي‌گذاشت، همه مردم شهر حرفش را مي‌زدند که آقا شما رفتيد مغازه فلاني آن ظرف ميوه‌خوري نقره را ديده‌ايد؟و مثلا آقاي صنيع‌زاده که مينياتوريست بود و مغازه بزرگي داشت و آخرين کار خودش را پشت ويترين مي‌گذاشت مردم درباره آن اثر صحبت مي‌کردند و مي‌رفتند تماشا مي‌کردند. نکته مهمي است که در اين شهر مردم تا اين حد از يک اثر تعريف و تمجيد مي‌کردند. حتي اگر فرش زيبايي در بازار مي‌ديدند، در مهماني و محافل صحبت آن مي‌شد که آيا شما آن فرش زيباي تازه‌بافته‌شده را در  بازار فرش اصفهان در حجره فلاني ديده‌ايد؟ و اين شناخت اصفهان و اصفهاني‌ها از زيرلايه‌هاي شهر هميشه برايم جذاب بود، آن آگاهي مردم از  آنچه که در  شهر مي‌گذشت. يادم مي‌آيد خانمي در اصفهان مليله‌دوزي می‌کرد به اسم خانم سلطان، يک عده هم شاگرد داشت که همه دختران جوان بودند که کار مليله‌دوزي را از او ياد مي‌گرفتند. هرچند ماه يک‌بار مي‌آمدند و بقچه‌هايشان را در ايوان ما پهن مي‌کردند. اين مليله‌ها روي مخمل کار شده بود، رنگ آن مخمل‌ها واقعا شگفت‌انگيز بود و هوش از سر من مي‌برد، انگار در يک باغ سرگردان مي‌شدم.
  و در محضر حاج مصورالملکي نقاشي را کشف کرديد؟
وقتي که مدرسه ابتدايي‌ام تمام شد در تابستان همان‌ سالي که بايد به دبيرستان مي‌رفتم مادرم من را نزد حاج مصورالملکي برد. حاج مصورالملکي در همان خانه قديمي خودش که الان از قرار موزه است شاگرد قبول مي‌کرد و مثل دوران صفوي از رنگ تا طراحي و مينياتور را با جزئيات آموزش مي‌داد. ما يک دوره فقط درخت و دوره ديگر برگ و دوره ديگر ديوار و يا اسب مي‌کشيديم. يکي از نکات مهمي که اين شخص داشت اين بود که آدم را با آن جنبه‌هاي در حقيقت ادبي و روحي و معنوي کار آشنا مي‌کرد و اين روحيه  روي من بسيار تأثير گذاشت. او در مورد يک مينياتور بهزاد (اثري که مجنون آمده است به قبيله ليلي و دارد دنبال ليلي مي‌گردد) تفسير جالب خودش را داشت. به ما گفت: «اين تابلو پر از زن است و مجنون دارد از يک چادر به چادر ديگر مي‌رود. دارد دنبال ليلي مي‌گردد و اين در حالي است که هيچ‌کدام از اين زن‌ها  ليلي نيستند». اين نوع تفسيرهاي جذاب دريچه تازه‌اي به نگاه ما به مينياتور مي‌بخشيد.
  چرا به‌جاي دبيرستان سعدي به هنرستان هنرهاي زيباي اصفهان نرفتيد؟
وسوسه نشدم به هنرستان هنرهاي زيبا بروم. چون از پيش کسي مي‌آمدم که جوهر اين کار بود. عميق‌تر از هر هنرستان هنري بود. در ديد من آن‌هايي که به  هنرستان مي‌رفتند دچار نوعی تکرار و روزمرگي بودند، اما من از شاگردي حاج مصورالملکي احساس عميق‌تري نسبت به کار پيدا می‌کردم.
  حاج مصورالملکي نقاش سنت‌گرا محسوب مي‌شود. چگونه شما با آن معلم در سال‌هاي بعد از شيوه‌هاي سنتي به نقاشي مدرن مي‌رسيد؟
سه يا چهار سال تعليم‌گرفتن از آن شخص شخيص، استاد مصورالملکي، سبب شد که فرهنگ ايران براي من صورت عميق‌تري پيدا کند. پي بردم کار مينياتور مصور‌ کردن مفاهيم ادبي است، پس بايد با ادبيات ايران آشنا بشوم.
  آيا در کنار شما هنرجويان ديگري هم از حاج مصورالملکي مي‌آموختند؟ و راه شما چه زماني از آن ساختار جدا شد؟
بله. هنرآموزاني که با تمرين‌هاي متفاوتي که حاج مصورالملکي در ساعات مختلف روز به آنها آموزش مي‌داد در سطوح و سنين مختلف حضور داشتند. من راهم را خيلي زود جدا کردم. وقتي مرمت‌گران ايتاليايي آمده بودند تا نقاشي‌هاي ديواري را از زير گچ‌هايي که شازده ظل‌السلطان بر آنها کشيده بود بيرون بياورند، حاج مصورالملکي من را فرستاد تا از آنها نيز بياموزم. براي من فرصت بسيار غنيمتي بود تا  مسئله رنگ و تکنولوژي جديد در کار را ياد بگيرم. در همان حال که داشتم از مصورالملکي مي‌آموختم با ايتاليايي‌ها با جهان تازه‌اي آشنا شدم.
  چهارباغ، با سمبات و عکاسخانه‌هاي آن هم ويترين هنري شهر اصفهان بود.
دقيقا. چهارباغ ويترين فرهنگي شهر بود. رسمي بود که مردم هر عصر براي پياده‌روي و تفريح به چهارباغ مي‌آمدند. در اسپانيا هم ديدم که پياده‌روي در بعدازظهرها به همان شکل متداول است و من را ياد پياده‌روي‌هاي عصر در چهارباغ مي‌انداخت. خانواده خانواده براي  قدم‌زدن و يا خريد مي‌آمدند. در کودکي وقتي با مادرم در چهارباغ از جلوي مغازه آن نقاش معروف آبرنگ «‌سُمبات دِر-کيورغيان» رد مي‌شدم، با اشتياقي بسيار به نقاشي‌هاي او نگاه مي‌کردم. آن کوچه پس‌کوچه‌هاي  اصفهان که با آبرنگ کشيده شده بود. مسجد يا کارواني در شب، نشسته بر دور آتش، شترها... همه اين تصويرها مرا شيفته خود مي‌کرد. مادرم بايد دستم را مي‌کشيد تا مرا از ويترين آن مغازه جدا کند. سُمبات پشت ويترينش آخرين کارش را مي‌گذاشت و در داخل مغازه‌اش کار مي‌کرد. آرزوي من شده بود که بتوانم در چهارباغ مغازه‌اي داشته باشم و کار نقاشي را مثل سُمبات با همان ذوق و اراده دنبال کنم. از آرزوهاي بزرگ من بازگشت به اصفهان و چهارباغ و داشتن آن مغازه نقاشي بود. تا کار کنم و نقاشي‌هاي خودم را پشت ويترين بگذارم تا مردم آنها را از پشت ويترين ببينند. با اين تصور که کودک  ديگري دست در دست مادرش از جلوي آن مغازه بگذرد و همان صحنه تکرار شود. نه‌چندان دورتر از مغازه سمبات، عکاسخانه هاليوود بود که خانواده ما عکس‌هايش را نزد استادِ آنجا، امان‌الله طريقي مي‌گرفت. عکاسخانه‌اي که از يک جهان مدرن مي‌آمد با چيزهايي که شيفتگي توليد مي‌کرد.
  دبيرستان سعدي،  جنگ اصفهان و دوران ادبيات مدرن در اصفهان را چطور گذرانديد؟
دبيرستان را در  مدرسه سعدي گذراندم. آنجا که آندره گدار، معمار فرانسوي حافظيه و موزه ايران باستان عمارت آن را ساخته است. ساختمان دبيرستان ما ایدئال بود و شنيده‌ام که اکنون مرکز مرمت آثار باستاني است و ديگر دبيرستان نيست. در سال‌هاي نخست آقاي بهاصدري، مدير ما بود و ناظم‌مان هم آقاي پيشه‌ور. در اين دبيرستان در ميان سال بالايي‌هاي من، احمد ميرعلايي و فرشيد مثقالي درس مي‌خواندند و در آنجا با آنها آشنا شدم. من در کلاس نهم بودم و مجيد نفيسي در کلاس هفتم بود. در کلاس نهم معلم ادبيات ما محمد حقوقي شد و تحول بزرگي در نگاه من به ادبيات، اتفاق افتاد. وقتي محمد حقوقي براي نخستين‌بار ايوان مدائن خاقاني را تأويل و تفسير کرد، متوجه شدم که گرايش من به ادبيات حياتي و اساسي  است. دوستي نزديک و خوبي با او ايجاد شد و معلم محبوب من شد. بعد از مدرسه با آقاي حقوقي تا چهارباغ قدم مي‌زديم. تا «کافه پولونيا» مي‌رفتيم و مباحث مدرن و به‌روز درباره  ادبيات را از زبان حقوقي مي‌شنيدم. شعرهاي خودش را مي‌خواند. بعد آدم‌هاي محبوبي مي‌آمدند: هوشنگ گلشيري، احمد  ميرعلايي و آن‌هايي که جوان‌تر بودند مثل يونس تراکمه، رضا فرخ‌فال، محمدرضا شيرواني، برهان حسيني و مجيد نفيسي؛ همان‌هايي که باني انتشار «جنگ اصفهان» شدند. و برايم خيلي جالب بود و اين دوستي يک نوع ديگري شده بود، شايد در مورد عده ديگري اين‌طور نبود. براي من، رضا‌ فرخ‌فال و شيرواني و يونس تراکمه رفتن به جريانات فرهنگي و ادبي اصفهان راحت بود و دوستي‌هايمان با بزرگان شکل گرفته بود. من به‌مناسبت حرفه نقاشي خودم کاري در «جنگ» چاپ نکرده بودم اما با دوست‌هاي «جنگ» حشر و نشر داشتم. در آن دوره شکوفايي ادبيات و هنر در دهه چهل هر شهري براي خودش يک مجله ادبي داشت. يک دوره شکوفايي و هيجان ادبي در  ايران بود و آوازه جمع اصفهان هم به تمام ايران رسيده بود. اين علاقه من از همان پاتوق‌ها شکل گرفت و دانستن اين نکته که کار ادبي يک کار جدي است که بايد از آن بيشتر  دانست و فهميد. اين دوره تأثير خيلي عميقي بر من گذاشت.
  کتابفروشي تأييد هم نقش محوري در پاتوق‌هاي ادبي در اصفهان داشت؟
کتابفروشي «تاييد» پاتوقِ دوستان بود تا درباره کتاب‌هاي تازه صحبت کنند. آقاي نويدي صاحب آن کتابفروشي انسان شوخ و مهرباني بود. محل قرار اوليه ميرعلايي، حقوقي، نجفي و گلشيري بود. آنجا جمع مي‌شدند تا بعد از آن به‌سراغ قرارهاي خودشان بروند. هميشه مکالمات بسيار بسيار جذابي بين آنها و آقاي نويدي برقرار مي‌شد.
  نقاشي براي شما با ادبيات نقش اصلي خودش را پيدا مي‌کرد، تا جايي که دانشکده ادبيات را انتخاب کرديد؟
بله، قصد کردم در دانشگاه ادبيات فارسي بخوانم چراکه همان‌طور که گفتم دريافته بودم نقاشي ايران، مصور‌ کردن مفاهيم ادبي است. مصور کردن اين مفاهيم يک کار مانوي و از دوران ماني است. او بود که براي شکستن ديوار ميان طبقات در دوره ساساني و آموزش تعاليم خود به طبقات زيرين جامعه، که از حق آموختن محروم بودند، به شاگردانش آموخت تعاليمش را نقاشي کنند تا درک آن تعاليم براي مردماني که از داشتن سواد محروم بودند ساده شود. ماني را اعدام کردند و پيروان او براي فرار از فشاري که متحمل شده بودند به امپراطوري رم پناه بردند. گرويدن اگوستين به مانويت و بعد مسيحي‌شدن او سبب شد تا همين شيوه، يعني استفاده از نقاشي براي شرح داستان‌هاي تورات و انجيل بر دیوار کليساها را به مردمي بياموزد که نمي‌توانستند انجيل و تورات را به زبان لاتين که در انحصار کليسا بود بخوانند. به همين دلايل بعد از گرفتن ديپلم به شيراز رفتم تا در دانشگاه پهلوي ادبيات بخوانم. هميشه فکر مي‌کردم بسياري از اين مفاهيم ادبي يک نوع صحبت‌کردن در خصوص مفاهيم عاشقانه يا عرفاني  است. تصور مي‌کردم که اين را در درس‌خواندن در دانشگاه تهران مثلا نمي‌توانم، بياموزم. در شيراز همه آن مباحث به صورت عيني وجود داشت. همه اينها يک مابه‌ازا دارند و سعدي بي‌خود درباره خواندن بلبل صحبت نکرده است. در شيراز بلبل بود و مي‌خواند و براي من جذاب بود که همه اينها حضور حقيقي دارد. حتي در شيراز با مفاهيم مدرن داستان در هنر خودم آشنا شدم.
  در همان سال‌ها دنبال امضاي شخصي خودتان بوديد، به دنبال جهان شخصي کيوان مهجور؟
شيخ روزبهان استاد حافظ، شاگردي داشته است که دير مي‌آمده سر کلاس. يک روز يقه‌اش را مي‌گيرد که چرا دير مي‌آيي؟ شاگرد هم مي‌گويد من دارم شرح کرامات شيخ را مي‌نويسم و براي همين وقت از دستم در مي‌رود و  دير مي‌رسم. شيخ مي‌گويد: «ببين کاري کن که شرح کرامات خودت را بنويسند. دست از شرح کرامت ديگران نوشتن بردار.» اين حکايت مفهوم مدرني دارد. واقعا اينکه ما يک‌بار در اين کهکشان اتفاق مي‌افتيم. بنابراين بايد روايت خودمان را از اين جهان بگوييم و برويم. فهميدم که بايد روايت خودم را از  جهان داشته باشم و اين نشات‌گرفته از چیزهایی بود که تا آن زمان آموخته بودم و يا در حال آموختن آن بودم. و از آنجا به سبک شخصي  خودم رسيدم.
  شيراز و رويدادهاي هنري مدرني که در آن سال‌ها در حال رخ‌دادن بود، شما را با دنياي مدرن بيشتر آشنا مي‌کرد؟
بله، آغاز آشنايي من با هنر معاصر بود. کتابخانه دانشگاه پهلوي بيشتر کتاب‌هاي مهم معاصر را از دانشگاهي در آمريکا در دل خود داشت. در آنجا با گنجينه بزرگي آشنا شدم که تا آن زمان دسترسي به آن برايم محال به ‌نظر مي‌رسيد. سعادت من بود که حضورم، همزمان با رخ‌دادن اتفاقات مهمي چون «جشن هنر شيراز» بود که تأثير بسيار زيادي بر همه هنرمندان ايران گذاشت. آدم‌هاي مهمي در تئاتر و سينما و هنرهاي تجسمي از اين جشن هنر تأثير گرفتند و هنرمندان بزرگي از جهان به ايران، به شيراز آمدند و برنامه‌هاي مختلفي اجرا کردند. آربي آوانسيان، بيژن مفيد و بسياري ديگر. همه اينها هنرمنداني هستند که امروزه ارزش آنها در اين مملکت روشن است. همه اينها سبب تأثير و حتي زير سؤال‌بردن خودمان از سوي خودمان شد. چه مي‌خواستيم و چه نمي‌خواستيم بر روي ما تأثير مي‌گذاشت. متوجه شده بوديم که داريم افق‌هاي تازه‌اي را مي‌بينيم و نگاه‌هاي تازه‌اي را تجربه مي‌کنيم که تا آن موقع تجربه نکرده بوديم.
  در شيراز تحصيلات‌تان پايان پذيرفت اما باز هم به اصفهان بازنگشتيد؟ اصفهان همچنان شرايط بسته و محافظه‌کارانه خودش را داشت؟
براي اينکه امکاناتي که امروز در اصفهان هست آن زمان نبود. شرايط رشد‌ کردن وجود نداشت و امکانات محدود بود. ضمن اينکه بسياري از دوستان مهاجرت کرده بودند. محمد حقوقي، هوشنگ گلشيري، ابوالحسن نجفي و احمد ميرعلايي رفته بودند و حلقه‌هايي که در اصفهان شکل گرفته بود پراکنده شده بود و بايد به تهران مي‌آمديم تا فضاهاي تازه‌اي را که در آنجا شکل مي‌گرفت ادامه دهيم. اصفهان هنوز آمادگي کامل  نداشت. البته کتابخانه کانون پرورش فکري تأثير خودش را داشت. شايد در آن زمان تنها کسي که هنوز مقاومت مي‌کرد منصور کوشان بود که در کتابخانه کانون در کار تئاتر بود و به جوان‌ترها تئاتر مدرن مي‌آموخت. البته او هم ناگزير به تهران آمد، چون اصفهان حوصله ما را با آن نگاه و برداشت‌هاي تازه نداشت. محافظه‌کاري در اصفهان هنوز آن اجازه را نمي‌داد تا بشود کارهاي زنده‌تري کرد.
  و تهران روزنه‌اي به جهان بيرون بود؟
تهران محيط زنده‌تري نسبت به اصفهان داشت. و همه ما را به صورتي جذب مي‌کرد، چه از لحاظ مجلات ادبي چه از نظر گالري‌ها، سينماها، فرهنگسرا و موزه‌ها... تمامي جريان‌هاي فرهنگي هنري همه در تهران جمع شده بود. از نظر شغلي و کاري هم براي ما فرصت‌هاي تازه‌اي ايجاد شده بود.
  و چون نمي‌خواستيد درگير فضاي رقابتي بشويد، براي نخستين مهاجرت به انگلستان رفتيد؟
در آن زمان من مشغول کار خودم شده بودم. در عين اينکه همه چيز فعال بود در عين حال همه چيز رقابتي بود اما  من از اين موضوع فرار مي‌کردم. ترس داشتم از اينکه قبل از آن که کارم از جهتي به بلوغ خودش برسد خودم را در معرض قضاوت قرار بدهم و هنوز به جايي نرسيده بودم تا کاري را به نمايش بگذارم و از اين موضوع فرار مي‌کردم. و بعد از مدتي تصميم گرفتم به انگليس بروم. دو سال در آنجا محيط تازه‌اي را تجربه کردم. دهه ۶۰ اروپا و انفجار انسان‌دوستی و رواج هيپي‌گري در دنيا سپري شده بود و اروپا دوران آرام‌تري را مي‌گذراند. با يک گالري در لندن کار مي‌کردم و اين گالري خودش موضوع  براي مصور کردن مي‌داد. مثلا مي‌گفت کشتي نوح و يک عده نقاش بوديم که کشتي نوح مي‌کشيديم. چيزهاي بامزه‌اي از آن در مي‌آمد و از اين طريق من هم زندگي مي‌کردم و هم دوره خوبي براي کسب تجربه و نگاه‌کردن بود.
  به قول خودتان بیقراري شما را دوباره به ايران بازگرداند؟ و با احمد ميرعلايي در مجله «فرهنگ و زندگي» همکار شديد.
بله با بیقراري کامل در سال ۱۹۷۳ ميلادي به ايران بازگشتم. همان سال برگشت دوره‌اي بود که احمد ميرعلايي طرح‌هايم را ديد و از من خواست تا طرح‌هايم را در مجله «فرهنگ و زندگي» که سردبيرش بود چاپ کنم. آشنايي با شخصيت‌هاي هنري  باعث شد در جمع روشنفکري تهران دوست‌هاي خوبي پیدا کنم.
  و در بخشي از تاريخ فرهنگسراي نياوران نقش ايفا کرديد.
 يکي از  شانس‌هاي من همزمان با بازگشت از انگلستان، رواج ايده ساخت فرهنگسراها بود و فرهنگسراي نياوران اولين فرهنگسرايي بود که در حال ساخته‌شدن بود. فيروز شيروانلو با من تماس گرفت و گفت بيا در فرهنگسراي نياوران کار کن. نخستين  نمايشگاه، نمايشگاه «پيشروان هنر معاصر» بود. به همه نقاشان سفارش داديم که پرتره يک هنرمند را کار کنند. آثار رسيده هم نمايشگاه شد و هم انتشار يافت. فرهنگسرا خيلي خيلي جاي زنده و فوق‌العاده‌اي شد. کتابخانه‌اش فکر مي‌کنم هنوز يکي از بهترين کتابخانه‌هاي عمومي تهران باشد. کتابخانه مستقل خوبي شد. اخيرا دوست عزيز طراحي مي‌گفت آنجا برايش مکاني بي‌نهايت دلپذير بوده که روزها و ساعت‌ها به‌خاطر کتاب‌ها مي‌رفته است آنجا. فرهنگسراي نياوران براي کار فضاي خوبي بود و تا انقلاب آنجا کار مي‌کردم. من برنامه‌ريز فرهنگسراي نياوران بودم و اتاق فکر ما شامل کساني مي‌شد که بخش‌هاي مختلف آنجا را مديريت مي‌کردند، ازجمله رضا فرخ‌فال، محمدرضا اصلاني. فضاي زنده‌اي بود که ارتباطي نزديک و فوق‌العاده با مردم پيدا کرد.
  انقلاب شد و فرهنگسرا عملا تعطيل. بعد از مدتي «کتاب آزاد» متولد شد.
بله، هميشه آرزو داشتم انتشاراتي داشته باشم. انتشاراتي که کتاب‌هاي نويسندگان جواني را که ناشران بزرگ قبول نمي‌کنند به چاپ برسانم. در تيراژي بسيار محدود مثلا سيصد نسخه که در شب عرضه‌اش همگي به فروش برسد. کاري که در فرنگ بسيار متداول است و اي بسا نويسندگان بزرگي که از خلال همين نشرهاي کوچک پيدا شده‌اند. آن موقع با کمک دوست‌هايم شيرين اتحاديه و اميد روحاني انتشاراتي «کتاب آزاد» را در خيابان وصال شيرازي راه‌اندازي کرديم. البته به‌خاطر اينکه مي‌خواستيم کارمان ديده شود از دوست عزيزم هوشنگ گلشيري خواستم تا  «معصوم پنجم»ش را به نشر ما براي چاپ بسپارد. هوشنگ گلشيري گاهي شب‌ها من و رضا فرخ‌فال را مي‌برد خانه‌اش تا داستان تازه‌اي را که نوشته بود برايمان بخواند. و اين قصه را در يکي از همان شب‌ها خواند (به‌درستي نمي‌دانم آن زمان تازه از ممنوع‌القلم‌بودن خارج شده بود يا نه). گلشيري مي‌خواست همه معصوم‌هاي خود را در يک مجلد چاپ کند. اما من دوست داشتم «معصوم پنجم» مستقل چاپ شود که با لطف او به من همين‌طور هم شد و  خيلي هم مورد استقبال قرار گرفت. «کتاب آزاد» کتابفروشي و گالري هم داشت و پاتوق همه دوستان روشنفکر شد.
  سال  59 براي هميشه ايران را ترک کرديد. مهاجرت چه تأثيري بر انديشه و آثارتان گذاشت؟
مهاجرت داستان رويارويي با آن «ديگري» است. در انگليس معلم زبانی داشتم که می‌گفت تفاوت ما با شما این است که شماها از راست به چپ فکر می‌کنید و ما برعکس! اما من پس از سال‌ها زندگی در خارج از ایران فکر می‌کنم هویت آدم، زبانی است که در آن خواب می‌بیند. خواب‌دیدن من هنوز پس از سال‌ها به زبان فارسی است. شاید حتی خوابم را با لهجه اصفهانی می‌بینم. وقتی زبان دیگری را یاد می‌گیریم مثل این است که همان جهانی را که زبان مادری‌ات را در آن آموخته‌ای با زبان ترجمه‌شده‌ای بیان می‌کنی. در هنرهای تجسمی این ارتباط ساده‌تر است، چون بیان تصویری همیشه فضای خودش را می‌سازد که اغلب مشترک است و البته جذاب. مثل نوشتن یک طلسم یا دعا است. قرار است چیزی را خارج از وجود خود و دیگری تحت تأثیر یا تغییر دهد.
  یعنی این جادو یا رؤیا به جایی می‌رسد که با مخاطب ارتباط عمیقی برقرار می‌کند؟
واقعا تبدیل می‌شود به یک جادو، و آشوبی در ذهنم به وجود می‌آید و تبدیل می‌شود به اشباحی که در آن پر است از  خاطره، فکر، اشیاء، و روابط تازه میان همه آن پراکندگی‌ها. وقتی تعمیم پیدا می‌کند، وقتی مردم می‌گویند با این نقاشی ارتباط برقرار کردیم آن وقت می‌فهمم که این خواب از درون من بیرون آمده و یک جایی، تأثیری گذاشته است. چیزی است که هم در مخاطب ایرانی و هم در مخاطب  فرنگی می‌بینم.
  نزدیک به چهار دهه است که نقاشی‌های شما حکم دفترچه روزانه یک نویسنده را پیدا کرده است، چطور اين اتفاق افتاد؟
آنچه که من از فرهنگ ایرانی فهمیدم (که یکی از عمیق‌ترین فرهنگ‌های جهان است) به اندازه همان پیمانه‌ای که من برداشته‌ام جاری و ساری است و همین باعث می‌شود که من احساس غربت نکنم. وقتی سوار هواپیما شدم تا از ایران بروم برایم شوک بزرگی بود و برای همین، روز و دقیقه و زمان برای من ارزشمند شد و حکایت روزبهان که «بگذار حکایت تو کنند»، آن روز برای من اهمیت خودش را خیلی بیشتر از پیش برملا ساخت. خوب برای همین شروع کردم کتابچه‌هایی را تحت عنوان یادداشت روزانه برای خودم نگه دارم. امروز چهل تا کتابچه دارم که هریک ۳۶۵ طرح در آن است و این نوع ثبت، یعنی چیزی در درون من جاری شده است که برایم ارزشمند است، یک نوع ثبت که من در این جهان بوده‌ام. اینستاگرام و فیس‌بوک برای من همانند مغازه «سمبات دِر-کیورغیان» در چهارباغ ۶۰ سال پیش  است. من فکر می‌کنم همان کاری را که سمبات در چهارباغ می‌کرد، من در این دفترچه یادداشت‌هایم می‌کنم؛ و اگر دوستان اصفهانی من اینها را هر روز ببینند که چه بهتر.
  چرا سیاه و سفید مطلق و چرا خاکستری نه؟
نمی‌دانم. شاید به خاطر سهولت این کار و روزانه‌ بودن و سرعت انتقال آن است. خوب من نقاشی هم می‌کنم و رنگی، ولی این کار روزانه، این یادداشت‌های سیاه و سفید روزانه حکایت دیگری دارد. سرعتش برایم جذاب است. گاهی اوقات چیزی یادم می‌آید از دوستانم و... و دوباره همه آن چیزهایی که من تجربه کرده‌ام را در آن تصویر می‌بینم. برای خود من خیلی مهم است که تو از جهانی گذر می‌کنی و می‌بینی و آن را ثبت می‌کنی و اجازه می‌دهی بقیه ببینند که چه بر ما گذشته است.
  این گذشته‌نگاری توأم با حسرت است؟
نه. گذشته فقط نوعی از نگاه به من داده است. در این گذشته اصلا حسرت نیست. وقتی انسانی  کار من را نگاه می‌کند و از گوشه دیگری از جهان می‌نویسد که با این یا آن کار ارتباط برقرار کرده، من فکر می‌کنم آن زمانی را که من در اصفهان صرف کرده‌ام تا همین نگاه را پیدا کنم، تا کارم را طوری بیان کنم که فردی در گوشه‌ای از جهان بتواند ببیند، به بیهودگی نگذشته است. این احساس است که برای من رضایت می‌آورد و احساس می‌کنم ارتباط برقرارشده به ورای آنچه نوستالژی و حسرت باشد، گذر کرده است. البته نباید انکار کنم که از برگزاری نمایشگاهی در شهر خودم پس از سال‌ها تا چه حد خوشحالم. به‌ خصوص از «گالری متن» که این فرصت را به من داد.
  اگر دوباره بخواهید به اصفهان بازگردید، کجای اصفهان برای شما جذاب‌تر است؟ محله‌های کودکی که دیگر نیست و اصفهان هم دچار تغییرات بسیاری شده است.
واقعیتی است که اصفهان دیگر اصفهان گذشته نیست و من اگر هر جای اصفهان را امروز بخواهم ببینم اصفهان گذشته من نیست. در زمان‌های مختلف آرزوها شکل‌های دیگری به خود می‌گیرند. اما مطمئنم هنوز جاهای بسیاری هست که دوست دارم ببینم حتی تغییرشان را.
مرجع : روزنامه شرق
کد مطلب : ۱۴۶۳۰۹
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

کلام امیر
لَا غِنَى كَالْعَقْلِ، وَ لَا فَقْرَ كَالْجَهْلِ، وَ لَا مِيرَاثَ كَالْأَدَبِ، وَ لَا ظَهِيرَ كَالْمُشَاوَرَةِ.

امام(عليه السلام) فرمود: هيچ ثروتى چون عقل، و هيچ فقرى چون نادانى نيست. هيچ ارثى چون ادب، و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست.
{ADVERTISE_DOC_LOCATION_13_BLOCK}